از برمان نمی رود

دسامبر 16, 2009 در 12:51 ب.ظ. | نوشته شده در دسته بندی نشده | 8 دیدگاه

آدم یه وقتایی رفتار بعضی دوستان رو می بینه تحریک میشه به اینکه من دیگه از این بعضی دوستان برای کسی نخواهم شد ، چه  روحیات پر عارضه ای دارند اینها ، چه جامعه ی در حال رشدی هستیم ما ، حتی بوی غذا که در مطبخ ! مان هم می پیچد این همه آدم را به حرص و ولع نمی اندازد که خدایی ناکرده با این قبیل رفتار ها به گ.. خوری می افتد ! بگذریم  ،خودمان را که خالی کردیم ، برویم سر اصل مطلب که این شعر پروین اعتصامی را دیشب شنیدم نمی دانم خواننده اش که بود ولی اوایلش از این که صدایش نمی گذاشت طنین دلنشین امیر تتلو از هندزفریمان به گوشم برسد کلی فحش خورد ولی الحق که مرا دچار تحول شگرفی کرد ، دقیقا همان روز که معلم ادبیاتمان ما را وادار کرد آن شعر را از حفظ بخوانیم فهمیدم که می شود چند کیلوبایتی از مغزمان را بدهیم این چیزها پر کنند که  آخر و عاقبت دارد   :

محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی
گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست

گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم
گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست

گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب
گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست

گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان
گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست

گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه
گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست

گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را
گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست

خدا کند که بیایی

دسامبر 14, 2009 در 12:23 ق.ظ. | نوشته شده در دسته بندی نشده | ۱ دیدگاه

بیاد ندارم مذهبم را با ریش و چفیه نشان داده باشم حتی یادم نمی آید در گرمای تیر و مرداد روزه ام را نگه داشته باشم ، خاطرم هم نیست صبح ها یک بار با شوق نمازم را خوانده باشم یا اصلا اگر خوانده باشم ، ولی خوب به یاد دارم در دلم مهری از امام زمان بود ، یک عجل فرجهم آخر صلواتی اگر می دادم بود ، اگر شبی روضه ای از جدش می شنیدم  زبانم شیرینی نچشیده لا اقل گوشهایم جویای مصائبش بود.

جا مانده رخدادی ؛ جا مانده فریادی

دسامبر 7, 2009 در 11:47 ب.ظ. | نوشته شده در دسته بندی نشده | 6 دیدگاه

جا مانده رخدادی؛

زمستان بر نمای سنگ ،
فراوان دشمنان در قصه ی دیروز هاجر1،
خباثت در پی آزرم فرهنگ ،
حقیقت شاید آنجا ، در نگاه کودکی خاموش ،
معانی در میان نعل سرهنگ
و قانون زمین در دست شیطان.

جا مانده فریادی ؛

صدای کوهکن از عمق یک خواب،
نگاه یک امام از خوردن خشم،
نماز مرده ای بر مرده ی روز،
وقوع فاجعه در بطن مهتاب ،

زرنگی زمان در نعره ی زنگ
و یکتا بینی نمرود در آتش سرد

توضیحات :
1.زنی که با داستانهایش بزرگ شدم .
2. قاطر عزیزی که ما هر وقت می رفتیم ده سوارش میشدیم .


شعر بالا اگه اسمش رو بگذاریم شعر ، کامل نیست ، به جرات :) می تونم بگم هر مصرعش برای خودش داستانی داره و صد البته که بعضی هاش درون محتوایی تاریخی دارن ، با این حال امیدوارم تا الان دستتون اومده باشه که من عجب شاعر قدری هستم !

2

وب‌نوشت روی WordPress.com.
Entries و دیدگاه‌ها feeds.